کافه سایه

ساخت وبلاگ
 تقدیر این شد که سیصدمین سایه را در سیمین پاییز عمر درحالی بنگارم که به شدت حس میکنم دنیا عاقبت بر من چیره شده است. من خوبم. زنده ام. نفس میکشم. صبح ساعت 4:58 بیدار میشوم چراکه ساعتم 4:55 زنگ میزند. عادت کرده ام که سه دقیقه بعد بیدار شوم. اگر بشود صبحانه ای میخورم. معمولن گردو و عسل و چای.  در هر صورت چند خطی داستان مینویسم. راستی دوتا از داستانهایم عاقبت چاپ شدند. نمیدانم بتوانی کتابشان را پیدا کنی یا نه. کتاب بعدی هم در حال چاپ است. تو چقدر دوست داشتی کتابی از من بخوانی؟ اصلن دوست داشتی؟ماشینم را که درون قلب غبارهای خسته اش  میتوانم درخت خشکی بکارم بر میدارم و بعد از سلام و احوالپرسی همیشگی به مرد همسایه که ظاهرش چندان با یک صخره مرطوب موج خورده بر لب دریاچه درودزن فرقی ندارد به دل جاده ساحلی میزنم. گاهی ترافیک آزارم میدهد. گاهی زودتر میرسم و گاهی دیرتر.اتاقم در انتهای یک راهروی سرد است. درب اتاق را که باز کنی به قاعده یک کلبه محصور در میان چمنزار و برکه و درختان کاج وسایل میبینی. میزی دارم با یک پیچک آپارتمانی که قد گرفته و به دیوار آویزان است. دو گلدان حسنی یوسف هم د کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

دیشب خواب دیدم که مردم. نمیدونم چطور مرده بودم اما میدونستم که دیگه توی این دنیا نیستم. نمیدونستم توی بهشت هستم یا جهنم. دنیای من خاکستری بود. یه زمین لخت خاکستری، یه آسمون خاکستری و یه ساختمون که توی مه خاکستری چندان پیدا نبود. آدمهای زنده از کنار من رد میشدن اما مطمئن بودم که دنیای اونا خاکستری نیست. اونا میخندیدن و یا نگران بودن. کمتر کسیو میشد با یه حس خنثی پیدا کرد. اونا شبیه همین آدمهایی بودن که غروبها موقع برگشت از محل کارم توی پیاده روی خیابون زند میبینم. آدمهای مشغول. آدمهای ترسو، زرنگ، نا امید، امیدوار و...من سردرگم بین رنگهای خاکستری جهان پس از مرگ خودم قدم میزدم. اطراف رو نگاه میکردم اما... انگار اونجا هیچ چیزی انتظارمو نمیکشید. خیلی طولی نکشید که دوستمو دیدم. ابوذر. اون بر خلاف بقیه زنده ها منو میدید. یکم که فکر کردم فهمیدم ابوذر خوابیده. اون توی خواب منو میدید. مثل همیشه میخندید. اعتراف میکنم که این بهترین صحنه ای بود که بعد از مرگم میدیدم. با همون حالت  و همون لبخند همیشگی گفت:- چیه؟ چرا پریشونی؟نمیدونستم که باید چی بگم. بگم میترسم؟ بگم ناراحتم؟ نه هیچکدوم از این دو کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

اصلن پاییز که میشود به گور پدرمان میخندیم اگر مصنوعی بخندیم...


خسته ام.

کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

دیروز خورشید پنهان شد وقتی پای به میان باغ عفیف آباد گذاشتیم. باد آمد و چندی بعد باران. لباسهای رسمیمان خیس شد. به چشمها که نگاه میکردم، دیدم که چند چشم هم غافلگیرانه تر شده بودند. نه از جنس تری لباسهایمان. گویی پاییز، دفتر دلمان را بختیاری گشوده بود تا همدیگر را بخوانیم. حدسم درست از آب در آمد وقتی درون چایخانه هرکس خلوتی یافت. حتی یکی از خانمها مشتش را پر از سنگ ریزه کرده بود و دانه دانه به میان حوض می انداخت. دو نفر از تهمتن میگفتند و یکی از سرما بخاری را در آغوش گرفته بود. انگار همه از هم فرار میکردند تا خوانده نشوند. من هم نیمکتی یافتم و به طاقهای آفتاب و باران خورده چایخانه چشم دوختم. درب ورودی چایخانه زیر یکی از طاقها، به بهانه باد دق الباب می کرد تا چشم بدوزم به پیاده رو و چمنزاری که به کاخ ختم میشدند. صدای پای سبک باران بر روی سنگفرش باغ به سختی به گوشم میرسید. گوش تیز کردم تا صدا را بهتر بشنوم. شاید میهمان ناخوانده آن روز باید به تنتیف چند ساله ام نوایی میداد. شور میداد، تا شوری اشکانم را لمس کنم بر گونه هایم. اگر باران میگذاشت. صدا خالص نبود، باران تنها نبود. میهمانی ناخواند کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

چه درونم تنهاست...

کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید] کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

ای شادی جان، سرو روان...

کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

نمیکشم. کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

از چارچوب قدیمی درب چایخانه که گذشتم، باران در حفره چشمانم جمع شد و لبریز شدو جریان تند رودخانه ای از خاطرات مرا به جهتی کشاند که نمیدانستمش. در جستجوی سایه ها نگاهم به میان چمنزار دوید. دختری با پوست صدف گونه، دامن آبی رنگ خود را بر روی چمن سبز و تازه و مرطوب گسترانیده بود و همچون فرشتگان سفر رویایی هسه بر روی زمین نقشی مینیاتوری ترسیم کرده بود. پسرک بالای سرش ایستاده بود و نگران به اطراف مینگریست. باران، بی توجه به تلاطم موجود در تابلوی نقاشی ترسیم شده، بارشش را تندتر کرد و دامن دختر پر آب شد. نگاه نگران من و پسرک به یک نقطه در کنار پله های ورودی کاخ دوخته شده بود. دربی چوبی که میتوانست مامنی برای دامن دختر باشد و شاید شانه های پسر. پسرک گویی نگاهم را میخواند و صدایم را میشنید که میگفتم به کاخ پناه ببریم شاید دست اغیار آب باران را آلوده منویاتشان کند و بشکند شیشه تصویر اوهام من و حیات تو را.... کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04

سر کلاس MCSA که بودم، به این فکر میکردم که یکی از روشهای کنترل جمعیت، افزایش میزان استفاده از تلفن همراه و شبکه مجازیه...

البته به تازگی یکی از دوستان در تلاش ویژه  ای سعی در افزایش جمعیت از همین طریق کرد...


 بر اساس اخرین خبرها و گزارش هوا شناسی،


 بین علما اختلافه...

کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04